یه خاطره هر چد وقت یکبار توی ذهنم تازه میشه ؛ یه بار که گل پسر رو برده بودم مرکز بهداشت یه خانم کنارم نشسته بود که یه دختر کوچولو هم تو بغلش بود . خانمه سنش بالا بود و معلوم بود که بچه , نوه اونه.چند دقیقه بعد هم یه آقا که همسر خانم بود اومد و دختر کوچولو رو گرفت و قدم میزد تا نوبتشون بشه. در همین حین خانمه ازم سن ابوالفضلو پرسید گفت که دختر بچه نوه شه ، دختر دخترش و یک ماه هم از ابوالفضل بزرگتره. وبعد از چند لحظه سکوت گفت «که دخترش بعد از عمل سزارین ،آمبولی میکنه و بعد از چهل روز متأسفانه فوت میشه!» انگار یه آب سردی روی بدنم ریخته باشن یخ کردم، اشکاش سرازیر شد وگفت بعد از پنج سال این بچه گیرشون اومده بود...