اونچه که خدا میخواد
یه خاطره هر چد وقت یکبار توی ذهنم تازه میشه ؛
یه بار که گل پسر رو برده بودم مرکز بهداشت یه خانم کنارم نشسته بود که یه دختر کوچولو هم تو بغلش بود .
خانمه سنش بالا بود و معلوم بود که بچه , نوه اونه.چند دقیقه بعد هم یه آقا که همسر خانم بود اومد و دختر کوچولو رو گرفت و قدم میزد تا نوبتشون بشه.
در همین حین خانمه ازم سن ابوالفضلو پرسید گفت که دختر بچه نوه شه ، دختر دخترش و یک ماه هم از ابوالفضل بزرگتره.
وبعد از چند لحظه سکوت گفت «که دخترش بعد از عمل سزارین ،آمبولی میکنه و بعد از چهل روز متأسفانه فوت میشه!» انگار یه آب سردی روی بدنم ریخته باشن یخ کردم، اشکاش سرازیر شد وگفت بعد از پنج سال این بچه گیرشون اومده بود دخترش آرزوش بود با بچش بیاد خونه بهداشت .
ازچهره ی داغون زن وشوهر غم واندوه میبارید.
نصیب هیچ کس نشه این مصیبت.
نگاهی به چهره ی معصوم دختر انداختم خیلی زیبا و ناز بود.نمیدونم به کی میگفت مامان !
الان که دارم مرور میکنم اون روز رو دلم از شدت غم فشرده میشه .
همیشه با خودم فکر میکنم که گاهی ما چیزی رو با اصرار از خدا میخوایم ولی نمیدونیم که به صلاحمون نیست: آیه ی قران.
با خودم فکر میکنم شاید اگر اونا بچه دار نمیشدن ولی در کنار هم زندگی میکردن بهتر بود تا اینکه این طفل معصوم بیادو بی مادر بزرگ بشه!
خدایا اونچیزی که صلاح ماست و خیر ما در اونه نصیب ما کن نه اونی که ما میخوایم .
خدا خودش بهتر میدونه...