نفس وهمه ی هستی مامان وبابا آقا ابوالفضلنفس وهمه ی هستی مامان وبابا آقا ابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
 گل دخترم فاطمه زهرا گل دخترم فاطمه زهرا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

به عشق ابوالفضل ♥●•٠·˙

سفره ی با برکت

شب جمعه اقوام پدری بصرف افطار دعوت بودن منزل پدرم.البته اینکه میگم همه زیاد نبودن شاید بیست نفر هم نبودیم ،بنده ی خدا مامان کلی غذا پخته بودن،خوب یه تعداد نیومدن ماشاالله به فامیل ما سال به سال کمتر میشیم فکر کنم تا چند سال دیگه منقرض بشیم !!! (به این خاطر آقا فرموده که باید زاد وولد بیشتر بشه دیگه )البته در این مورد امشب هم صحبت کردم با چند تا از خانمای فامیل یکی موافق بود ولی میگفت حالا دیگه دیره برای ما (دوتا بچه دارن،وبه نظر من هنوز فرصت دارن)یکی دیگه خطاب به خود من گفت میتونی چهار تا بچه بیاری؟!گفتم انشاالله که بتونم،سومی گفت که اگر پوشاک و امکانات بطور رایگان بدن ؛بله میارم، یعنی دغدغه مالی داشت . نظر شما چیه ؟؟؟ (لطفن نظرتون...
27 شهريور 1391

همسایه

امروز همسایه محترم ما بعداز یک غیبت طولانی اومدن! آخه رفته بودن نی نی بیارن.حالاهم با یه نی نی اومدن خیلی دوست دارم برم ببینمشون. اوناهمزمان با ما ازدواج کردن والان هم سه سال و نیمه که همسایه هستیم. البته زیاد باهم در ارتباط نیستیم .خدا یه دختر بهشون داده بود ولی پارسال ازشون گرفت نمیدونم چرا؛خیلی دلم سوخت وفتی فهمیدم دختر کوچولوشون رفته ؛حدود شش هفت ماهه بود،من هم اونموقع باردار بودم واز شنیدن این خبر حسابی ناراحت و افسرده شدم و تا حلا هم نتونستم از خانم همسایه بپرسم که چرا این اتفاق افتاد. و حالا خدارو شکر یه نی نی دیگه خدا بهشون داده حتمن مصلحتی بوده کار خدا که بی حکمت نیست   بنده شب قبلش داشتم به همسرجان میگفتم که این همسایه...
27 شهريور 1391

بهترین مقدرات برای تو بهترین من

شب قدر سوم طبق رسم همه ساله منزل عمه همسر جان افطار و مراسم احیا برقرار بود؛ عمه خانم به  اتفاق دختر محترم بتازگی از سفر عمره برگشتند (قسمت همه آرزومندان انشاالله) خداروشکر که این رسم  هنوز پابرجاست ، برای من یه کم سخت بود ولی روی هم رفته خوب بود .گل پسری هم شب قدر رو پابه  پای ما می اومد وتا خود سحر نخوابید مادر فدایش . تازه حسابی هم شیرین کاری میکرد و گاهی وسط دعا ما رو به خنده وا میداشت . خدایا! فرزندم را بهترین تقدیر مقدر فرما! «آمین یا رب العالمین »   ...
27 شهريور 1391

موهای نگار خانم

چند شب پیش رفته بودیم خونه داییم, نگار خانم دخمل داییم یکسالی از ابوالفضلم بزرگتره حسابی بلا و بازیگوشه .  ابوالفضل مهربون منم تا دیدش کلی ذوق زد براش و بغلش کرد ولی بعد چند ثانیه یقه ی ابوالفضلم بود که با دستای نگار کشیده میشدو هر اسباب بازی که گل پسرم میگرفت خانم می اومد و میگرفتش. پسر مظلوم من هم هیچی نمیگفت وقتی چند لحظه توی اتاق تنها شدن مامان نگار خانم رفت دنبالشون وصدای گریه ی خانمی بلند شد مامانش یک دسته از موهای نگار ونشونم داد وگفت اینا دست ابوالفضل بوده بله گل آقا نمیدونم چطوری موها ی بلا خانم رو کنده بود حالا این موها با کلی التماس و خواهشو تمنا بعد از دوسال تازه دارن در میان که پسملم از خجالتشون دراو...
27 شهريور 1391

جوجه جوجه طلایی

بابابزرگ ابوالفضل براش دو تا جوجه طلایی خوشکل خریده . ابوالفضل هم بادیدنشون خیلی خوشحال شد وبا انگشت اشاره فقط به سرشون میزد . البته نزدیک بود یکیشون رو زیر دستش له کنه    ا ...
27 شهريور 1391

هوای خاکی

شب شنبه رفتیم لب کارون شام خوردیم هوا عالی بود« البته این که میگم عالی بود نسبت به هوای گرم خودمون میگم نه نسبت به هوای خوش نشین ها»کلی کیف کردیم  ابوالفضل گلم هم نشسته بود و خیلی آروم دور و برش نگاه میکرد .  ولی چشمتون روز بد نبینه آخرای شب بود که هوا ماهیت اصلی خودشو نشون داد ویک خاکی شد گه نگو،حالا خودمون هیچی این آقا پسر ما نمی تونست نفس بکشه .گل پسرم اصلن اون شب و روز بعدشو نتونست خوب بخوابه، بینیش گرفته بود واز بوی خاک اذیت بود ،بمیرم برات مادر انشاالله خدا باعث و بانیشو مجازات کنه. آخه این بچه ها چه گناهی کردن که باید از الان ریه هاشون پر از این خاکی که معلوم نیست باهاش چی داره بشه؟!!!هر وقت هوا اینطور می...
27 شهريور 1391