عدم توفیق
دیشب کلی برنامه ریختیم با جناب همسر که صبح زود پاشیم بیوفتیم راه دنبال کارهای بانکی و عقب افتاده .
بعد مدتها عزم راسخ داشتیم جون خودم.
سر مبارک به بالین نذاشته بودیم که جناب ابوالفضل خان بیدار شدند و شروع به گریه و بی تابی ,
طفلک بینیش کیپ شده و نمیتونه از راه بینی نفس بکشه از راه دهان هم نمیدونم وقتی میخوابه یادش میره
که نفس بکشه خلاصه اینکه تا صبح با هم بیدار بودیم وایشون گریه میکردن و من کلافه که چیکار کنم براش؛
هیچی دیگه دم صبحی دیدم هوا یه طوریه، یه نیگا کردم بیرون دیدم ؛ بعله هوا خاکه وسرده وباد شدیدی هم وزیدن گرفته ،
دیگه خلاصه بیخیال رفتن شدیم و همه چی دست بدست هم داد تا همچنان کارهای عقب افتاده عقبتر
بیفتند.
جدیدن نمیدونم چرا اینطور شده کلاس قرآن ثبت نام کردم یکی دو جلسه بیشتر نرفته بودم که ابوالفضل
مریض شد نرفتم خوب میشد دوجلسه میرفتم بازهم یا خودم مریض میشدم یا اون عجیییییییب این هفته
تصمیم داشتم با خودم ببرمش درست همون دم صبحی تب کرد و حالش بد شد هیچی دیگه عطای
کلاس قران را به لقایش بخشیدیم .
حسابی توفیقات بیرون رفتن از منزل ازم صلب شده متاسفانه یا خوشبختانه نمیدونم.
سه شب مراسم دعوت بودیم خونه دوست مشترکمون یه شب آقا سرکار بودن ؛یه شب تا آماده شدیم دیر
شد چون من فکر میکردم مراسم دو ساعته ست، شب سوم هم همه چی برنامه ریزی شد و آماده شدیم
ودم در که بریم که ناگهان لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود و شیطان فرصت پیدا کرد وآقا لج کرد و
هیچ؛ نرفتیم .حالا نمیدونم جواب دوست جونم رو چی بدم .
فقط یه کار مثبت انجام دادم که خوشحالم سه جلد کتاب خریدم اینترنتی«من دیگر ما»؛ باتشکر از معرفی
حالا بی صبرانه منتظر رسیدنشونم.
این هم یه مقاله ی جالبه ,بخونید مفیده .